الهه ی الهام
انجمن ادبی
«روزی روزگاری» روزی روزگاری، پسرم مردم با چشم هایشان می خندیدند و با دل هایشان دست می دادند اما اکنون، فقط با دندان هایشان می خندند و در عین حال نگاه های یخ زده شان به دنبال سایه ام می گردند به راستی زمانی بود که با دل هایشان دست می دادند اما اکنون، آن ها گذشته است، پسرم اکنون، بدون دل هایشان دست می دهند و در عین حال، دست چپشان، جیب های خالی مرا می کاود می گویند:«بفرمایید خانه، باز هم تشریف بیاورید» می روم خانه شان راحت هم می روم یک بار، دو بار، اما هیچ گاه بار سومی نیست آنگاه می بینم در ها را به رویم بسته اند پس، چیزهای بسیاری یاد گرفته ام، پسرم یاد گرفته ام همچون لباس چندین چهره عوض کنم چهره ای برای خانه چهره ای برای اداره چهره ای در خیابان چهره ی میزبان و چهره ای نیمه رسمی و همچون عکس، لبخند خشکی بر لبانم باشد باز هم یاد گرفته ام، فقط با دندان هایم بخندم و با بی رغبتی دست بدهم باز هم یاد گرفته ام، بگویم:« به خدا می سپارمت!» و نیّتم این است که: «به سلامت، دیگر نبینمت!» با زبان می گویم: « خوش آمدی،از دیدنت خوشحال شدم.» و از ته دل خوشحال نشده باشم و بگویم:« از هم صحبتی تان لذّت می برم.» اما، حقیقت آن که «از تو خسته گشته ام.» اما باور کن پسرم دوست دارم همان آدم پیشین باشم می خواهم، این چیزهای بیهوده و بی فایده رااز سرم برون کنم و به زمانی که همچون تو بودم، و به سن و سال تو بودم، برگردم اکنون، خنده ام در آینه فقط دندان هایم را نشان می دهد همچون، نیش برهنه ی افعی پس پسرم، به من نشان بده چگونه بخندم، چگونه می خندیدم، روزی روزگاری، که همچون تو بودم، به سن و سال تو بودم. گابریل اوکارا،شاعر مکزیکی مترجم:چمانی.1375 نظرات شما عزیزان:
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|